‌‌



D:

سلام.

امیدوارم حالت خوب باشد.

نامه‌‌ات به دستم رسید و بگذار صادق باشم، بعد از یک روز کاری خسته کننده دریافت کردن نامه‌ای از کسی که او را نمی‌شناسی اما واقعا می‌خواهد با تو صحبت کند، لذت توصیف ناپذیری دارد. عجیب است نه؟ شاید برای این است که من هم با بقیه متفاوت ام. درست مثل تو.

دو سوال از من پرسیدی، و جواب دادن هرکدامشان از آن یکی سخت‌تر بنظر‌ می‌آید. اگر قرار است صادق باشیم باید بگویم که بله، بارها شده که با وجود هزاران آدم در اطرافم احساس تنهایی کنم. می‌دانی بعضی اوقات فکر می‌کنم از کودکی همینگونه بودم. هیچ وقت واقعا هم‌صحبتی را نداشتم که بتوانیم گفتگوی دلپذیری با هم داشته باشیم‌. انگار افکار من مایل ها دور‌تر از آن‌هاست‌. راستش را هم بگویم، از یک جایی به بعد بیخیال گشتن کسانی شدم که در کنارشان احساس تنهایی نکنم. با مردم حرف زدن را تمام نکردم، نه. چند باری هم مثل چند روز پیش با کسی چای خوردم که انگار واقعا شبیهم بود. اما هرچقدر هم که انسان‌های زیبا پیدا می‌کردم انگار چیزی در درونم بود که با  "خوشحالی در کنار مردم" آشنا نبود. 

سوال دومت هم گویا واقعا قصد جان مرا کرده‌ای نه؟ این سوالت را هم فیلسوفان نمی‌توانند جواب دهند چه برسد به من. اما اگر بخواهم از دیدگاه خودم بگویم، من به آن عشقی که همسن و سال هایمان (صبر کن ببینم، همسن من هستی دیگر نه؟) با آن سر و کار دارند باور ندارم‌‌. تا حالا همان تجربه‌ای که تو داشتی را هم نداشته ام‌‌. همیشه آدمها را از خودم فراری داده‌ام چه برسد به آنکه بگذارم عاشقم شوند.

نمی‌دانم دیدگاه مرا قبول داری یا نه، اما من تصمیم گرفتم جاهای دیگری دنبال عشق بگردم. نمی‌دانم روزی عشق را تجربه‌اش می‌کنم یا نه. با دیدن کسایی که به بیان خود "عاشق" شده‌اند می‌دانم عشق به آن زیبایی هم نیست. مادرم می‌گفت ترک کردن، زجر کشیدن و تنها شدن جزوی از عشق هستند. و من حتی با عقل کودکانه ام هم نمی‌فهمیدم چگونه چیزهایی که نشانه های نفرت هستند می‌تواند جزوی از عشق باشد.

مادرم هم این را می‌گفت که عشق حتما نباید بین دو فرد باشد. عشق می‌تواند به این زندگی باشد. من به عشق باور ندارم اما به زیبایی اولین نور خورشید صبحگاهی بعد زمستان، به خنده گربه‌ام وقتی با او بازی می‌کنم، به بازی‌های بچه‌ها در کریسمس، نوشتن داستانی کوتاه با ماشین تحریر و خواندن کتاب مورد علاقه‌ام باور دارم. من عشق را میان اینها دیده ام‌. 

حالا تو به من بگو، زندگی کردن سخت و طاقت فرساست، درد های زیادی به همراه دارد و لحظه‌هایی که احساس خوشحالی داشته باشی هرچقدر بزرگتر شوی کمتر میشود. درست است که لحظه‌های زیبایی در زندگی وجود دارد، اما آیا واقعا می‌ارزد؟ زندگی کردن همراه این درد‌ها، می‌ارزد؟ 

دوستدار تو، کسی که ترجیح می‌دهد او را نشناسی،

درست مثل خودت


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها